برگردان به فارسی: علیرضا امیرحاجبی
جستار گشایی:
بدونی هیچ تردیدی ادوارد گردون کریگ(Edward Grodon Craig) یکی از برجستهترین اندیشمندان عرصه تئاتر جهان است. زندگی او سرشار از ایدههایی شگفتانگیز برای اجرا بود. به همین دلیل برای عمل کردن به ایدههایش یک مدرسه تئاتری را در فلورانس ایتالیا تأسیس نمود. تئاتر رسمی و محافظهکار انگلستان با نقطه نظرات او از هر سو به مخالفت میپرداخت. ایدههای کریگ شباهت بسیاری به عقاید آدولف آپیا داشت، هر دو بر این باور بودند که میتوان نسل کارگردانان اروپایی را تحت تأثیر قرار داد. تأثیر آرای کریگ را میتوان به راحتی در بیانیه"تئاتر مرگ" کارگردان آوانگارد لهستانی"تادئوس کانتور" مشاهده نمود. اجرا برای کریگ یگانگی و وحدتِ حرکت، صوت، ابعداد، نور و زمان بود. او به شدت با تحلیلهای روانشناختی تئاتر سنتی غرب به خصوص با تئاتر ناتورالیستی مخالف بود. به نظر کریگ بازیگر غربی در حال سقوط است. در مقاله پیش رو او به طرح سوالاتی هیجانانگیز درباره مفهوم بازیگری میپردازد.
و این که: اگر تئاتر آینده به فراتر از طبیعت معطوف شود، پس لاجرم بازیگر نیز باید شخصیت خود را فراموش کرده و به مانند تئاتر آسیایی نسبتی با عروسک پیدا کند.
ادوارد گردون کریگ به سال 1966 در پاریس درگذشت.
***
بازیگر و فوق عروسک
ادوارد گردون کریگ:
ناپلئون در یادداشتی چنین عنوان کرده است:«در زندگی بسیاری از چیزها وجود دارد که هنر آنها را حذف میکند. چیزهایی ناشایست که برخواسته از شک و دو دلی است. تمام چنین مواردی در بازنمایی شخصیت یک قهرمان ناپدید میگردد.»
و اینک ما ناپلئون را نیز در هیئت تندیسی میبینیم که بدون هیچ لرزشی استوار ایستاده است. نه تنها ناپلئون بلکه بن جانسون، لیسینگ، ادموند شِرر، هانس کریستین اندرسون، لَمب، گوته، ژرژ ساند، کلوریج، آناتول فرانس، راسکین، پاتر و به گمان من تمامی زنان و مردان روشنفکر اروپا در برابر این شکل از بازتولید طبیعت ایستاده و به اعتراض پرداختهاند. مدیران تئاتر نیز همواره با این روشنفکران بحث و جدل دارند. ما به دنبال حقیقت میگردیم. حقیقتی که سرانجام در زمانی مناسب پدیدار شود. این پایانی است عادلانه و عقلانی.
درخت واقعی را فراموش کنید. واقعیت ارائه مطلب را رها کنید، واقعیت کنشهای بازیگری را رها کنید. پس از آن بازیگر را هم رها کنید. این همان چیزی است که باید در طی زمان روی دهد. آرزوی من این است که روزی مدیران تئاتر به حمایت از این ایده بپردازند. "بازیگر را رها کنید" با رها کردن چنین مفهومی، رئالیسم صحنهای را کم بها کردهاید. وقت آن به سر رسید که وجود یک هیئت زنده انسانی(فیگور) ما را درون روابط کنش گرانه هنر گیج سازد. فیگورهای زندهیِ ضعیف و لرزان غیرقابل درک هستند. مفهوم بازیگر را باید فراموش کنیم تا به جایش فیگوری بیجان قرار گیرد"فوق عروسک" (1) ما چنین نامی بر او میگذاریم البته تا آن زمان که خودش بتواند نامی مناسبتر برای خود بیابد.
درباره عروسک مطالب بسیاری نوشته شده است. در طول تاریخ عروسک خیمه شب بازی الهامبخش بسیاری از آثار هنری بوده، اما امروز جایگاه اصلی عروسک به ابتذال کشیده شده و برای مردم تنها بیانگر لحظهای کوتاه از شادمانی است. این گمانی نادرست است. عروسک، زاده از نسل تصاویر منقش بر سنگهای معابد است. نسل خدایان. او خود یک خداست. خدایی که امروزه با کودکان رفاقت دارد. در زمان طراحی و ترسیم یک عروسک روی کاغذ، همواره چهره و هیکلی مضحک و خشک را برای او در نظر میگیرند، اما این اشتباه است. اشتباهی که از رخوت و جمودی جهل ریشه گرفته است. برای اکثر مردم حتی عروسکهای مدرن چیزهایی غیرعادی و اضافی هستند. با دیدن عروسک بر صحنه تحسین و تشویق مخاطبان گاه تند و گاه کند میشود، اما قلبهایشان نه تند میزند و نه کند. نه از حرکات سحرانگیز عروسک هیجانزده میشوند و نه گیج و سیمای شهبانوی دنیای عروسکها همچنان موقر و زیبا و دست نیافتنی باقی میماند.
در مضامین فوق چیزی بیش از یک عروسک خمیه شب بازی وجود دارد. بیش از خودنمایی، عرضه و نمایش شخصیت. عروسک برای من همان ظهور واپسین پژواک عظمت و زیبایی هنری یک تمدن کهن است. هنری که از میان دستهای پَست و فربه عوام عبور کرده و امروز عروسک تبدیل به ننگ و خفت شده است. تمامی عروسکها مضحکههایی مبتذل و مقلدان کمدینهای واقعی هستند که قد و قامتشان از عروسک بلند و خون در بدن دارند. عروسکها روی صحنه میآیند صرفاً با این هدف که با پشت به زمین بخورند. مینوشند صرفاً با این هدف که گیج شوند و دور بچرخند. عشق میورزند صرفاً با این هدف که مخاطب را بخندانند.
عروسکها نصحیت مادر خود فینیکس(2) را فراموش کردهاند. بدنهایشان زیبایی خود را از دست داده و تبدیل به چیزهایی خشک شدهاند. چشمهایشان باریک بینی و دقت فوقالعاده پیشین خود را از دست داده است. عروسکها تبدیل به ستارگانی کم نور شدهاند. نخهای دست و پایشان را نشان میدهند. مغزهای چوبیشان شکسته است اما به یاد میآورند که هنرشان ادامه همان نشانههایی است که در سایر هنرها وجود دارد. به یاد میآورند که هنر برتر در اثر هنری پنهان است و سازنده اثر فراموش میشود.
آیا در اشتباه هستم؟ پس اینک به روایت آن مسافر یونانی در 800 سال قبل از میلاد مسیح توجه کنید که به تشریح معبد و تئاتری در شهر تِب(Thebes) میپردازد و برای ما از زیبایی هنری اصیل سخن میگوید:«به درون سکونتگاه تصاویر بیایید. من از دوردست شهبانویی زیبا و سبزهروی را دیدم که در معبد روی تخت سلطنت خود آرمیده بود. من جنبشهای گذران و حرکات نمادین او را مشاهده کردم. برای بیان اندوهش سنگین، باوقار و زیبا درنگ میکرد، به شکلی که گویا این اندوه نمیتواند موجب رنج او شود. هیچ ابهامی در سیمایش وجود نداشت. تمامی حرکاتش دلالتگر پیروزیاش بود. رنج و لذت در میان دستهایش گرفتار میشدند، به آرامی نگاهشان میکرد. در آن لحظه دستان و بازوانش به مانند رودخانهای از آب گرم طغیان میکرد، راه کج مینمود و چونان آبشاری از سر انگشتان لطیف و رنگ پریدهاش روی دامانش افشان میشد. این انگاره به عنوان مکاشفهای از هنر بر من نمایان شد که تا به آن روز مشابهاش را در نزد سایر نمونههای هنر مصریان ندیده بودم.
این هنر نمایش دادن(Art of showing) و پنهان کردن آن چنان که خود مصریان میگفتند هنری است واجد نیروی روحانی که در بخش وسیعی از آن سرزمین به اجرا درمیآید. (3) ما یونانیان تنها تا حدودی میتوانیم قدرت و لطافت چنین هنری را بیاموزیم، زیرا غیر ممکن است که بدون درک مفاهیم فیزیکی و روحانی یک اجرا بتوان نظارهگر آن اجرا بود.»
کسی چه میداند، شاید بار دیگر عروسک تبدیل به وسیلهای برای بیان زیبایی هنرمندانه شود. آیا ممکن است در آینده به روزهایی بازگردیم که عروسک نماد آفرینش بود؟ یا آن چنان که نویسنده یونانی در 800 سال قبل از میلاد شرح داده، با آثاری مواجه شویم که دلالت بر چیرهدستی سازنده و نمایانگر صناعتی شگفتانگیز باشد؟ آیا روزی خواهد رسید که دیگر تحت لوای تأثیرات احساسی ضعیف شبانهمان نباشیم؟ تأثیراتی عامیانه که ناگهان تبدیل به اثری خلاقانه جهت اجرا میشوند.
برای پایان بخشیدن به چنین وضعی باید به مطالعه تصاویر و انگارههایی بپردازیم که ربطی به عروسک امروزین ندارد. باید که فوق عروسکی بیافرینیم. فوق عروسک تا آن حد با زندگی در رقابت خواهد بود که از آن فراتر رود. ایدههایش از مرز و حدود بدن میگذرد و به جذبه نزدیک میشود. هدفش این خواهد بود که با پوشیدن ردای زیبای مرگ مانند(Dead like) جانی تازه را منتشر سازد. مرگ در این این نوشتار به شکلی پیوسته فریاد زندگی برمیآورد. زندگی، زندگی، زندگی(4) آن زندگی که واقعگرایان(رئالیستها) محبوساش کردهاند. ممکن است نظریات من به ویژه برای آنان که علاقهای به کسب لذت و قدرتهای اسرارآمیز ندارند، تظاهر قلمداد شود. بسیاری از افراد از مشاهیری چون روبنس و رافائل سخن گفتهاند. اما هنرمندان دیگری نیز وجود دارند که در سکوت به کار پرداخته و آثاری گرانبها خلق نمودهاند.
دسته دیگری از هنرمندان نیز هستند که تنها به فکر زرق و برقاند، میآفرینند برای آن که جلب نظر کنند. امروزه چنین اشخاصی بیش از دیگران حرفی برای گفتن ندارند آنان به مانند حیوانات جیغ میکشند و مثل زنان وراجی میکنند. اما اساتید معتدل آن خردمندانی بودند که بر اثر رعایت قوانینی کهن، استوار ایستادند. اینان برای بخش اعظمی از مردم بینام و نشان هستند. تباری شریف، آفرینندگانی از نسل خدایان شرق و غرب. نگهبانان زمان. آنان نگاه آیندهنگر خود را در گمنامی، معطوف به جستوجوی تصاویر و اصوات کردند و به کنکاش در سرزمینهایی آکنده از صلح و شاد زیستی پرداختند. بدنهایی از سنگ میآفریدند، شعر میسرودند و تندیسها را با صلح و لذت چنان برپا میساختند که از دوردست دیده میشد.
در آمریکای باستان نیز میتوان این اساتید را یافت. اساتیدی که در شهرهایی باستانی و باشکوه میزیستند. شهرهایی وسیع و متحرک(5) با چادرهایی از جنس ابریشم و سایبانهایی از طلا که جایگاه خدایان بود. سکونتگاههایی که همه گونه وسایل رفاهی در آن یافت میشد. شهرهای متحرک که از ارتفاعات تا پایین دست جلگه، از فراز رودخانهها تا فرود درهها به مانند سپاهی صلحجو در سفر بودند. در چنین شهرهایی تنها یک یا دو شخص را هنرمند نمینامیدند. هنرمند نزد این مردمان آن کسی نیست که مانند افراد تنبل و بیوجود تمام روز را به استراحت پرداخته و مردمان را به دیده تحقیر بنگرد. هنرمندان در شهرهای این چنین به وسیله جامعه برگزیده میشوند. این جامعه است که قدرت و ادراک آنان را تأیید میکند. هنرمند در فرهنگ آمریکایی باستان این چنین است:«شخصی که درک بیشتری از سایرین داشته باشد و حقایق بیشتری را ثبت نماید.»
در آسیا نیز هنرمندانی از این دست وجود دارد و نیز معابدی که نشان دهنده مراتب برتری اندیشههای هنرمندان است. هر نشانهای در آثار این هنرمندان همسو و همسان مفهوم مرگ است.
و اما آفریقا: (که غالباً فکر میکنیم پس از ورود ما اروپائیان بدانجا، متمدن شدهاند) بنا نهادن و تهیه سکونتگاه جسمانی برای روح جوهره اصلی تمدن آفریقا را نمایان میکند. زندگی اساتید هنرمند مشغولیتی ذهنی و فردی نیست بلکه از آن به عنوان رابطهای واجد شکیبایی مقدس یاد میکنند. شکیبایی در فرهنگ آفریقا آن امر مقدسی است که جهت حرکت و فعالیتهای همزمان ذهن و دست و در راستای قانون در هنرمند متجلی میشود. حرکتی در جهت خدمت به حقیقت.
این قوانین چه بوده؟ چگونه یک هنرمند در آن روزگار به خود اجازه میداد تا احساسات درونی خود را به نمایش گذارد؟ پاسخ این سوال را میتوان با نگریستن به هنر مصر دریافت. بنگرید به اندامی که به وسیله مصریان کندهکاری یا قلمزنی شده است. بنگرید به چشمهای تراش خورده تندیسها، شیوه کار هنری مصریان بسیار خاموش و مرگ مانند است، اما هنوز لطافت و جذابیت در این آثار مشاهده میشود. حتی این دست ساختهها به لحاظ زیبایی با مفهوم قدرت در رقابت هستند. این تنها عشق است که چنین آثاری را شستوشو میدهد. اما جریان هیجانات شخصی هنرمند چه میشود؟ کسی این احساس را درک نکرده است.
آیا تعریفی معین از این هیجانات وجود دارد؟ هیچ نشانی از آن در دست نیست. هیچ کدام از تندیسهای مصری مغشوش و احمقانه به نظر نمیرسند. این آثار نه مضحک هستند و نه نشانهای از هراس هنرمند را در خود دارند. هیچ گونه نشانهای از عدول هنرمند از قانون و دستوری که به او داده شده، وجود ندارد. این نشان دهنده عظمت هنرمند است. امروز برون ریزی احساسات بر آگاهی متعالی هنرمند دلالت نمیکند. به همین علت میتوان گفت که نشانی از هنر متعالی وجود ندارد. زمانی هنر متعالی بالهای خود را روی اروپا و یونان گسترانیده به سمت ایتالیا حرکت و در نهایت از آن جا گریخت. هنر متعالی برای ما اروپاییان مرواریدهایی درخشان را به ارمغان آورد. ولی ما اکثر این مرواریدها را شکسته و زیر پا خرد کردیم یا به مانند گاوان آنها را همراه با میوهها و غذاهایمان بلعیدیم. به هنر متعالی چونان خوراک و پوشاک نگریستیم. خود را پست و مطیع ساختیم و به پرستش شخصیتهای پرشکوه پرداختیم.
در شوم روزی بدگوار، خود را به درون جهل افکندیم. جهل را در معماری و موسیقی جای دادیم. خواست ما این بود که توانایی این را بیابیم تا خود را در تمامی آن چه در دست داریم یا تمامی آن چه به زبان راندهایم تعریف و درک کنیم. در معماری، مجسمهسازی، موسیقی، نقاشی و شعر. با سخنی این چنین آشنا: "مانند خودت باش"
در طی قرنهای متمادی هنرمندان عادت کردهاند که مخاطبان از آنان بخواهند وارد بازار عرصه و تقاضا شوند. این عادت زمانی به ظهور رسید که جهل و نادانی از بروز و پدیداری روح آزاد و متعالی هنر که در هنرمند وجود داشت، جلوگیری کرد. جهل به هدایت ذهن و دست هنرمند پرداخت. روحی تاریک جایگزین روحی آزاد شد.
"خوش باشی اراذل و اوباش" (Happy go lucky hooligon) به جای قانون نشست. حماقت بر هنر حکمفرما شد.
نقاشان، موسیقیدانان، مجسمهسازان و معماران بر سر به رسمیت شناختن بازار عرضه و تقاضا با یکدیگر به رقابت پرداختند. گویی آثار هنری باید برای تمامی مردم قابل درک باشد.
پرترههای کشیده، چشمان باد کرده، دهانهایی بد شکل، انگشتانی ملتهب که گویی به بیماری جَرَب مبتلاست. رنگهای درهم و برهم، خطوطی مغشوش به مانند یاوهگوییهای دیوانگان. چنین شکستی در نهایت به هراسی ناگهانی تبدیل شد. آتش تخریب به جان رئالیسم افتاد. رئالیسم همان بیان بیروح و احمقانه زندگی، اگر بپذیریم که فرمِ زندگی را مجسم میکند پس باید آن را در سرزمین ناشناخته تخیل جستوجو کنیم. هنرمندانی هستند که با عروسک آثاری مضحک میآفرینند. گویی عروسک اصطلاحی است توهینآمیز، اما هستند افرادی که میتوانند زیبایی را در فیگورهای کوچک عروسکان مشاهده کنند.
برای اغلب مخاطبان صحبت از یک عروسک باعث خنده آنان میشود. بلافاصله به یاد نخهای عروسک میافتند به دستهای خشک و نامنعطف و حرکات نامنظم او فکر میکنند و میگویند:«چه عروسک کوچولوی بانمکی!»
اجازه دهید مختصری درباره این عروسکها بگویم. بگذارید بار دیگر تکرار کنم که عروسکها از تبار اصیل تصاویرند. تصاویری که در حقیقت شبیه به خدایان ساخته شدهاند. این عروسکها در صدها قرن پیش واجد حرکاتی ریتمیک بودندو نه مانند امروز این چنین نامنظم. آنها نه احتیاجی به نخهای نگهدارنده داشتند و نه این که سازندگانشان به جای آنها تو دماغی حرف بزنند.
فکر میکنید که عروسک در گذشتههای دور در محیط و صحنهای کوچک تنها به لگدپرانی میپرداخته؟ فکر میکنید صحنه کوچک فعلی او شبیه به یک صحنه تئاتر کهن است؟ فکر میکنید که او همواره در خانهای کوچک که درب و پنجرهاش به اندازه خانه یک عروسک اسباب بازی است زندگی میگرده؟ با چند پنجره کوچک که روی تخته نقاشی شده است، یا در جایی که گلهای باغ کوچکش گلبرگهایی به بزرگی سر عروسک دارد؟ سعی کنید این ذهنیت را از خود دور سازید. اجازه دهید کمی درباره سکونتگاه عروسک توضیح دهم.
آسیا قلمرو و زادگاه اصلی عروسک است. مردمان هند در کنارههای رود گَنگ عروسک و خانهاش را ساختند. مکانی پهناور با ستونهایی بلند. دور تا دور این سکونتگاه باغهایی بود مملو از گلهای زیبا که به وسیله چشمهساران آبیاری میشد. باغهایی که هیچ صدای به درونشان راه نمییافت، با اتاقهایی بسیار خنک که جایگاه اصلی عروسکان بود. جایگاهی برای تکریم روح و ستایش تولد عروسک و سپس ضیافتی را برپا ساختند. در این ضیافت بخشی از کار را عروسک بر عهده گرفت. ضیافتی برای ستایش آفرینش. آئینی کهن برای سپاسگذاری. بانگ تسبیح برای"وجود". برای به میان آمدن"وجود". وجودی که چهرهاش به وسیله کلمه مرگ پوشانیده شده است. نمادهای زمین و نیروانا در چنین آئینی در برابر چشمان ستایشگران به ظهور میرسیدند. نماد درخت، نماد تپهها، نماد سنگهای غنی معدنی که تشکیل دهنده کوههاست. نماد ابر و تمامی چیزهای گذرنده. نماد فکر و تذکر و یادآوری. نماد حیوان، بودا و انسان. و در این جاست که هیئت انسانی به میان میآید. هیئتی به نام عروسک همان کس که امروز به آن میخندید. میخندید چون تنها چیزی که از او باقی مانده ضعف است. اما اگر عروسک در وضعیت و جایگاه نخستین خود قرار گیرد دیگر توان خندیدن به او را نخواهید داشت.
آن زمان که عروسک به عنوان نماد انسان در آئینهای بزرگ شرق به کار میرفت همواره با هیئتی زیبا جلودار مراسم بود. اگر به عروسک میخندیم، اگر خاطره عروسک را به کناری گذاشتهایم در نوبتی دیگر باید به خودمان نیز بخندیم. به سقوطمان به اعتقادات و تصاویر ذهنیمان.
پس از گذشت چند قرن برای عروسک، خانهای محقر و لباسی مضحک تهیه کردیم. او را از معابد باشکوه خارج و به درون خانهای محقر فرستادیم که نه معبد بود و نه تئاتر. سلامت و شادمانی عروسک در چنین مکانی از بین رفت.
و امروز، عروسک میپرسد:«از چه چیز بیش از همه باید بترسم؟» جواب خواهد شنید:«از بیهودگی، غرور و بطالتِ انسان بترس.»
فلورانس
مارس 1907
یادداشتها:
1- مصطفی اسلامیه در کتاب تئاتر تجربی Uber Marionette را فوق عروسک ترجمه کرده است که در این متن از همین کلمه استفاده شده.
2- فینیکس یا ابوالهل نگهبان دروازه شهر تب که ادیپ سوال او را پاسخ داد. تب یکی از شهرهای مصر باستان در شمال آفریقاست.
3- هنر نمایاندن و پوشاندن در بسیاری از تصاویر معابد دیونیزوس به ویژه در شهر پمپی دیده میشود.
4- دلالتی است بر شعار معروف رمانتیکها:«مرگ بر زندگی یا زنده باد مرگ»
5- منظور نویسنده اقوام کوچنشین آمریکای شمالی است.
منبع:
این مقاله برگردانی است از:
Craig.E.G (1911-1956)
The Actor and Uber Marionett.On the Art of the Theater. NewYork: Theater Art Books 80-94. Written in 1907. Firs published in 1911.