علیرضا نراقی:
هنوز مدت زیادی از اجرای نمایش قبلی مسعود موسوی "دلم میخواهد محکم بزنم توی گوش اتللو" نمیگذرد. پس از آن تجربه حالا موسوی به کارگاه نمایش تئاتر شهر آمده تا "شمشیرهای ژنرال"، متنی از قدرت فتحی را اجرا کند. در همان اولین دقایق شروع این نمایش میتوان پیشرفت را نسبت به کار گذشته کارگردان احساس کرد.
"شمشیرهای ژنرال" درامی پرکشش با داستانی قابل فهم است که به تبعات و آسیبهای جنگ جهانی دوم میپردازد و مبارزه را همچون مفهومی ازلی در آن دوره تاریخی آسیب شناسی میکند. با "مسعود موسوی" ساعاتی پیش از آغاز اجرای نمایشش به گفتوگو نشستم تا او به توضیح ابعاد کار و شیوه به ثمر رسیدن نمایش بپردازد.
گفتوگوی سایت ایران تئاتر را با موسوی میخوانید:
چرا به سراغ متنی با این زمینه تاریخی رفتید که در دوران پس از جنگ جهانی دوم میگذرد؟
من در طول سال گذشته بیش از 50 نمایشنامه خواندم، تا اینکه به این متن رسیدم و احساس کردم موقعیت و فضاسازی مناسبی دارد و برای کارگردانی امکانهای خوبی را در اختیار میگذارد. در گفتوگویی که با نویسنده کار قدرت فتحی داشتم، او به من اجازه داد که حدود سه چهارم متن را حذف کنم. از سوی دیگر نوعی جراحی اجرایی برای متن انجام دادم که با جابجایی صحنهها و طراحی جدید برای پایان نمایش، همراه شد.
چرا روایت سرراست متن را پازلیک کردید؟
شاید بشود از این زاویه هم دید اما من در کل تلاش کردم که یک همنشینی بین سورئالیسم و رئالیسم ایجاد کنم. یعنی سعی کردم در متن این ترکیب را ایجاد کنم و در اجرا هم روی آن تأکید کنم. این روایت را میتوان پازلیک هم دانست، اما ایده اصلی، ترکیب این دو سبک کلی بود.
نوعی عدم قطعیت در متن وجود دارد که گویا از سوی شما به وجود آمده است؛ یعنی این شبهه در هویت شخصیت ایزاک و این شبهه که آیا یوخیم خیانت کرده یا ایزاک، از سوی شما به متن وارد شده است؟
دقیقاً، ببینید در متن مارتا فقط یک حضور دارد که قهوهای میآورد و دیگر تأکیدی روی او نیست، اما من تلاش کردم که او هم وارد داستان شود و با حضور خود دامنه کار را پیچیدهتر کند. از طرف دیگر تأکید روی فرا واقعیت و واقعیت این عدم قطعیت را میطلبید؛ یعنی زمانی که من تصمیم گرفتم نگاه سورئال را وارد متن کنم برای تماشاگر باید این شبهه به وجود میآمد که کجا واقعی و کجا غیر واقعی است. این باعث پیچیده شدن ذهن مخاطب شده و او را در تعلیق نگه میدارد.
چرا به دنبال چنین تعلیقی بودید؟
من تئاتر را به نوعی تعلیق میدانم.
اما این تعلیق فقط دراماتیک نیست بلکه به نوعی جهانبینانه و وجودی است.
این به نوعی به زندگی بر میگردد. شما الآن من را به شکل مسعود موسوی کارگردان میبینید، آن هم به نوعی که من برای شما بازی میکنم که شاید واقعیت من این نباشد. همسر من با مسعود موسوی متفاوتی روبرو است که دارد نقش یک همسر را بازی میکند و این درباره هر کسی ممکن است، صادق باشد. از سویی کل زندگی ما به نوعی دچار تعلیق است، ما نمیدانیم با چه سرنوشتی روبرو هستیم. برای همین این زندگی است که تعلیق را به بار میآورد. اما به لحاظ تئاتری من دوست ندارم چیزی روشن و تخت در اختیار مخاطب قرار دهم. دوست دارم تماشاگر با کار بماند و این تعلیق امکانی است برای به فکر انداختن مخاطب و مشغول ماندن ذهن او پس از پایان اجرا.
دکور شما کاملاً رئالیستی است و انتظار هم از متن شما با وجود همه تغییراتی که دادید و جابجایی صحنهها انتظاری واقع گرایانه است، اما چرا قراردادهایی را وارد کار کردید مثل فنجانها و ابزار کاربردی که تنها بازی شوند، بیآنکه فنجان و یا دستبند و غیرهای در صحنه وجود داشته باشد. شاید اگر بر همان رویه رئالیستی پیش میرفتید، تماشاگر داستان و مضمون شما را بهتر درک میکرد؟
اما در آن صورت به اعتقاد من نگاه تک بعدی میشد و آن چیزی نبود که من دنبالش باشم. من اجرای عین به عین و دقیق یک متن را با همه مشخصات درونی آن، کارگردانی نمیدانم. متن حرف نویسنده است و کارگردان ضمن انتقال حرف نویسنده باید از متن کنده شود و حرف خود را هم بزند، برای همین کارگردان باید جدای از متن [:sotitr1:]قالبهایی را برای خودش طراحی کند که بدون اینکه به تفکرات نویسنده صدمه بزند خواستها و تفکرات خود کارگردان را هم نمایش دهد. به هر حال اگر بخواهم به نگاه خودم در این کار با توجه به توضیحاتی که دادم برگردم اینجا لازم است بگویم که سورئال از درون رئالیسم بیرون میآید، برای مثال من در خیابان راه میروم و ناگهان ذهنم به سمتی معطوف میشود که جایی غیر از آنجاست، یا هنگام رانندگی در ترافیک تصور پرواز به من دست میدهد، اینها نقاطی است که از درون یک شرایط رئال، سورئالیسم بیرون میآید. به همین دلیل دنبال رگههایی در این متن رئالیستی گشتم تا بتوانم سورئالیسم را در آن تصویر کنم.
آیا این پایبند نبودن به مختصات متن را برای همه از جمله دانشجویان خود تجویز میکنید؟
بله، صد در صد...
و اینکه نگاه رئالیستی، تک بعدی است را هم ترویج میکنید؟
من با نگاه رئالیستی صرف مخالفم وگرنه دنیای زندگی همه ما رئالیستی است که از درونش البته میتوان خیلی چیزها را بیرون کشید؛ اما نگاه صرف و تخت رئالیستی را حداقل میتوانم بگویم که من نمیپسندم. در اینجا نمیخواهم تز بدهم. شخصاً به عنوان کارگردان آن نگاهها را نمیپسندم و همچنین اجرای مو به موی اثر را درست نمیدانم و معتقدم کارگردان باید از اثر جلو بزند.
شما این تئوری را در مقیاس نویسندگان بزرگ جهان چطور توجیه میکنید؟ کارگردانی که در جهان بسته خاورمیانهای است چطور میتواند از ایبسن جلو بزند؟ حالا من سراغ نویسندگان معاصر و پیشروتر نمیروم، ما چگونه در مواجهه خود با تئاتر میتوانیم از نویسندگان جلو بزنیم آن هم با این امکانات دانشی و فنی در اجرا؟ آیا این ایده شما باعث نمیشود که دچار همین مصیبت امروز بشویم که متن سرراست ایبسن و میلر را هم الکن اجرا کنیم؟
در دو شکل میتوانم جواب بدهم. من نمیگویم از رئالیسم جدا بشویم و برویم به سمت سبکهایی که اصلاً تماشاگر ما آنها را نمیفهمد. من به هیچ وجه با آن نگاه افراطی موافق نیستم و خودم هم کار را به آنجا نمیرسانم. اما نکته بعد این است که شما گاهی از ایبسن صحبت میکنید به عنوان مؤلف و شاخص که ساختار متونش آنقدر قوی است که خود دارای لایههای متعدد است، اما گاهی با نویسندهای مواجه هستید که آن لایههای متعدد و تنوع و رنگارنگی در کارش وجود ندارد، طبیعی است که من به عنوان یک کارگردان باید در آن شرایط لایهها و تنوع را خودم ایجاد کنم.
نکتهای که در بازیها وجود دارد، عدم یکدستی است که به چشم میآید؛ مثلاً مارتا هم خوب بازی شده و هم شخصیتش گویا و دقیق است. اما در مقابل سارا هم شخصیت مبهمتری است و هم بسیار بد بازی میشود. او سرشار از تصنع و حرکات مصنوعی است این بازی غلو شده در سالنی کوچک مثل کارگاه نمایش اساساً غلط است. این تضاد چرا به وجود آمده است؟
راجع به مارتا من یک روز قبل از اجرا به بازیگر نقش گفتم که بسیار خوب شده و دقیقاً به شخصیت مارتا نزدیک شده است. اما در رابطه با سارا به اعتقاد من این شخصیت با سه شخصیت دیگر متفاوت است و به هیچ وجه تماشاگر نباید از ابتدا متوجه پیچیدگیهای او شود، برای اینکه کشتن یوخیم و پدرش در انتهای نمایش تعلیق و تغییری زیبا را ایجاد کند. اما قبول دارم که باید در طول نمایش از ظاهر بازی کم کرد و در واقع شخصیت را با عمق بیشتری نشان داد.
البته انتقاد من به تفاوت شخصیت نیست بلکه به تفاوت اجرای آن از نظر کیفی است.یعنی شخصیت با وجود گفته شما ساده دیده نمیشود، بلکه از همان ابتدا پیچیده به معنای کاذب آن و همینطور تصنعی بازی میشود. این طبیعتاً بین تماشاگر با شخصیت سارا و حتی کلیت کار فاصله میاندازد.
بله شاید انتقاد شما وارد باشد و این مشکل در کار وجود داشته باشد.
نگاه بدبینانهای در نمایش به مسئله اعتراض به طور کلی وجود دارد و تمام اعضای نیروی مقاومت همچون قربانیانی دیده میشوند که بازی خوردهاند. مخصوصاً یوخیم که نمادی از شکست خوردن در یک مبارزه صادقانه علیه جنگ جهانی دوم است یعنی به نوعی در نمایش شما جنگ و مقاومت علیه جنگ هر دو محکوم میشوند، این همه بدبینی از کجا میآید؟
جنگ در هر شکلی تصویر سیاهی دارد و همیشه بازی باخت، باخت است. اما به اعتقاد من که فکر میکنم در اثر هم بازتاب دارد، یک گروه مبارز باید خود را برای هزینه دادن همیشه آماده کند. اینکه همه اعضای گروه مقاومت هزینه دادند، اسمش سیاه دیدن یا بدبینی نیست؛ بلکه نگاه واقعبینانه است، اصلاً نمایش ما درباره هزینهای است که یوخیم دارد به عنوان عضوی از گروه مقاومت بعد از 20 سال به خاطر آزادی از جنگ میپردازد. مقاومت میتواند هزینهاش به فاجعه منجر شود، اما قطعاً آنقدر مهم است که ارزش آن هزینه را داشته باشد و من قصد داشتم در این کار هزینه را نشان دهم، نه اینکه ایده مقاومت را سیاه جلوه دهم.
به نظر شما تصویر یوخیم در این نمایش تصویر یک قربانی نیست؟
خیر. من این نگاه را نداشتم؛ چرا که از قهرمانسازی بدم میآید و با زنده ماندن یوخیم این قهرمانسازی اتفاق میافتاد. به اعتقاد من سرنوشت یوخیم باید مرگ میشد، همانطور که باقی اعضای مقاوت به این سرنوشت دچار شدند.